در زمانی که انسان در حال انقراض بسیاری از گونههای دیگر است، شاید خیلی تعجبآور به نظر نرسد که ببینیم برخی از مردم به فکر منقرض کردن گونههای خودمان افتادهاند. به عنوان مثال، جنبش داوطلبانه انقراض انسان را در نظر بگیرید که بنیانگذار آن معتقد است با انقراض ما، انسانها، خساراتی که به یکدیگر و به طور کلی اکوسیستم وارد میکنیم، پایان مییابد.
یا فیلسوف آفریقای جنوبی، دیوید بناتار (David Benatar)، استدلال میکند که وجود داشتن انسانها همیشه به خودشان و طبیعت آسیب میرساند. او توصیه کرده است که تولید مثل را متوقف کرده و زمین را به تدریج ترک کنیم.
اما انسانها تنها موجوداتی نیستند که از قضیه منقرض شدن خوشحال نمیشوند، چون حیوانات نیز بدون وجود ما همچنان مورد ناملایمات قرار میگیرند. بنابراین، در این مسئله با انگیزه از بین بردن درد و رنج کامل، برخی از مردم به طرز شگفتآوری توصیه میکنند بقیه موجودات طبیعت نیز باید با ما از بین بروند. آنها اینچنین توصیه میکنند که به جای آن که زمین را به سادگی ترک کنیم، آن را به طور کامل از بین ببریم.
چنین موقعیت آشفته و افراط گرایانهای به تاریخ بازمیگردد.
منفجرکنندگان خیرخواه
حدود 1600 سال پیش، سنت آگوستین (Saint Augustine) پیشنهاد کرد که انسان تولیدمثل را متوقف کند. او سپس آن را تأیید کرد؛ زیرا به روز قیامت اعتقاد داشت و میدانست با وجود اعمال انسانها شادی و اشتیاق کمی برای آن روز باقی خواهد ماند.
اگر به زندگی پس از مرگ اعتقادی ندارید، این مسائل برای شما جذابیتی نخواهند داشت. این افراد علاوه بر از بین بردن درد و رنج از طبیعت، خواستار هیچگونه پاداشی نبودند. احتمالا اولین کسی که از این طریق طرفدار انقراض انسانها است، آرتور شوپنهاور (Arthur Schopenhauer) بوده است. او این کار را 200 سال پیش، در سال 1819 انجام داد و خواستار این بود که نسلهای آینده را از بار هستی دریغ نکنیم.
شوپنهاور وجود انسانها را درد میدانست، بنابراین معتقد بود که ما باید جلوی موجودیت انسان را بگیریم. اگر همه از او اطاعت میکردند اینچنین نتیجهای به بار میآمد: «نسل بشر از بین میرفت.»
اما درد حیوانات چطور بیان میشود؟ آیا آنها نیز باید از بین میرفتند؟ شوپنهاور برای این مسئله نیز جوابی داشت، اما جواب او اصلا قانع کننده نبود. او ایدهآلیستی فلسفی بود و معتقد بود که وجود طبیعت خارجی به خودآگاهی ما نسبت به آن بستگی دارد. بنابراین، با از بین رفتن انسانها، رنج حیواناتی که خودآگاهی کمتری دارند نیز ناپدید میشود؛ زیرا آنها بدون اینکه ما در اطراف آنها باشیم، خود را از بین میبرند.
حتی از نظر خود شوپنهاور نیز در این مسئله مشکلی وجود داشت. مسئله این بود که اگر موجودات هوشمند و خودآگاه دیگری نیز وجود داشته باشند چه میشود؟ آیا این موجودات در سیارات دیگر وجود دارند؟ مطمئناً، فداکاری ما برای از بین رفتن در آن صورت معنای خاصی نخواهد داشت. وجود و درک دردناک آن ادامه خواهد یافت. در آن زمان بود که شاگرد شوپنهاور، ادوارد وان هارتمن (Eduard von Hartmann)، راهحل کاملتری را پیشنهاد داده بود.
از بین بردن جهان
هارتمن، متولد 1844 در برلین، آلمان است که مواردی از فلسفه با بینش بدبینی را نوشت و بسیار طولانی نیز بود. با اینکه هارتمن در زمان خود بدنام بود و در زمان ما نیز کاملا فراموش شده محسوب میشد، دیدگاهی کاملا افراطی را ارائه داد.
هارتمن هنگام نوشتن در سال 1869، شوپنهاور، استاد خود، را مورد مواخذه قرار داد، زیرا او فقط به طور موقتی به مسئله رنج میاندیشد. دیدگاه سابق او در مورد انقراض انسانها با تداوم جنسی کافی نیست. هارتمن متقاعد شده بود که پس از چند قرن ابدی دیگر، گونه دیگری که دارای خود آگاهی هستند، دوباره روی زمین تکامل مییابد. او اعتقاد داشت این فقط تداوم بدبختی موجودات است.
هارتمن همچنین معتقد بود که حیات در سیارات دیگر نیز وجود دارد. با توجه به اعتقاد هارتمن که احتمالا بیشتر غیرهوشمندانه است، رنج چنین موجوداتی درمان ناپذیر است. آنها نمیتوانند کاری در این مورد انجام دهند.
بنابراین، به جای اینکه فقط نوع خود را نابود کنیم، هارتمن فکر کرد که ما به عنوان موجوداتی باهوش، موظف هستیم راهی برای از بین بردن رنج، به طور دائمی و جهانی پیدا کنیم. او در نوشتههای خود اینچنین اظهار کرده بود:
نابودی جهان به عهده بشریت است و وظیفه ما نیز این است که باعث از بین رفتن کل جهان شویم.
هارتمن گفته بود که اگر بشریت از بین نرود، موجودات بعضی از سیارات ممکن است مدتها پس از انجماد خورشید نیز همچنان به زندگی خود ادامه دهند. او سپس به شرایط لازم برای قابل سکونت بودن یک سیاره اشاره کرد (چه رسد به این که موجوداتی تکاملیافته با مغزهای پیچیده در چنین سیاراتی بخواهد وجود داشته باشد) و نتیجه گرفت که این وظیفه اکنون ممکن است حتما بر عهده انسانها باشد.
امواج مرگهای خود خواسته
هارتمن در آخر متقاعد شد که از بین بردن موجودیت، هدف از خلقت وجود جهان ما انسانها بوده است تا موجوداتی دلسوز و باهوش تکامل پیدا کنند و سپس تصمیم بگیرند خود موجودیت را از بین ببرند. او این لحظه آخر را مانند موجی از مرگهای خود خواسته بشریت که از زمین به سیارات دیگر کشیده میشود و تمام سحابیهای جهان که از بین میروند، تصور میکند.
او در مورد چگونگی دستیابی به این هدف همچنان مبهم بوده است. او که از وحدت جهانی فزاینده بشریت به طور خیلی مبهمی صحبت میکرد، به اکتشافات علمی و فناوری آینده بشر نیز اشاراتی داشت. او خوشبختانه دانشمند علوم ماوراء طبیعی بود و نه یک فیزیکدان.
البته فلسفه هارتمن بسیار جذاب و همچنین کاملا اشتباه است. دلیلش این است که او از بین بردن رنج را با از بین بردن مبتلایان اشتباه میگیرد. مغایرت با چنین تمایزی منجر به دیدگاههای دیوانهوار کشتار جمعی میشود. برای خلاص شدن از درد و رنج، حتما نیازی به خلاص شدن از شر مبتلایان نیستید؛ زیرا میتوان علل درد را از بین برد. ما، انسانها باید رنج را از بین ببریم، نه آن که فرد مبتلا را نابود کنیم.
در واقع، تا زمانی که موجودات باهوشی در اطراف انسانها وجود داشته باشند، در آن صورت حداقل فرصتی برای رفع ریشهای درد و رنج وجود دارد. فلاسفهای مانند دیوید پیرس (David Pearce) حتی استدلال میکنند که در آینده فنآوریهایی مانند مهندسی ژنتیک قادر به حذف کامل و از بین بردن درد از زمین خواهند بود. پیرس ادعا میکند که با انجام اقدامات درست، انسانها و غیر انسانها میتوانند از شادیهای زندگی لذت ببرند، نه آن که از محرومیت و درد رنج بکشند.
این دیدگاه لزوما نیازی به جهانی جدید، پرجرئت و پر از موجودات سعادتمند نخواهد داشت. به طور منطقی نیز اگر بخواهیم نگاه کنیم، مردم هنوز هم میتوانند با دنبال کردن طیف وسیعی از لذتهای متعالی، به جای جلوگیری از احساس منفی انگیزه بالایی داشته باشند. پیرس حتی استدلال میکند که در آیندهای دور، فرزندان ما ممکن است بتوانند همان تغییر را در سایر کرهها رقم بزنند.
بنابراین، حتی اگر فکر میکنید از بین بردن درد و رنج اولویت مطلق ماست، باید اشاره کنیم که ارزش اصلی ما انسانها در موجود بودن است. ممکن است به طور کلی مدیون مبتلایان باشیم.